کد خبر: ۴۵۷۱
۰۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۰

۸ سال حضور در جبهه‌های جنگ به همراه ۳ برادر

دستم هنوز کامل بالای سرم نرسیده بود که نارنجک منفجر شد و دیگر چیزی نفهمیدم. یک‌ربع بعد بچه‌ها صدایم کردند. انگشتانم را از دست داده بودم و خون آن روی صورتم پخش شده بود. همه فکر کردند شهید شده‌ام.

روستای تنگه‌علیا در نزدیکی جلگه ماروسک، از روستا‌های نیشابور است که در اواخر دهه ۵۰، یکی از کانون‌های مبارزات انقلابی بود. جوانان روستا سواره و پیاده خود را به راهپیمایی و اعتراضات آن روز‌های مشهد می‌رساندند تا سهمی در انقلاب داشته باشند. این جوانان در دوره هشت‌سال دفاع مقدس هم کم نمی‌گذاشتند؛ حالا خیلی از آن‌ها شهید یا جانباز شده‌اند.

سیدرضا منصوری یکی از همان جوانان حالا ساکن محله جاهد‌شهر است. او و سه برادرش در جبهه حضور داشتند و همه جانباز شدند. برادر بزرگ‌تر، علی منصوری، سال ۱۳۹۵ با حضور در سوریه و در جنگ با داعش و دفاع از حریم اهل بیت (ع) به آرزوی دیرینه‌اش، شهادت، رسید.

سید‌رضا این روز‌ها بیشتر در روستا سکونت دارد. دیدار با اهالی که سال‌ها با آن‌ها زندگی کرده است، همچنین یادآوری خاطرات جبهه و جنگ درکنار دوستان قدیمی، به او آرامش می‌دهد.

رشادت‌های ۴ برادر

زندگی در دره سر‌سبز، پشت رشته‌کوه بینالود از او آدمی صبور و شجاع ساخته است. متولد‌۱۳۴۲ است و با اینکه گرد سفیدی روی موهایش نشسته، هنوز هم اگر جنگی پیش بیاید، پیش‌قدم می‌شود تا از مرز و بوم و ناموس دفاع کند. او هم مثل برادر بزرگ‌ترش، سیدعلی، قصد حضور در سوریه را داشته، اما به قول خودش از این قافله جامانده است. می‌گوید: سید‌علی بازنشسته سپاه پاسداران بود و هشت‌سال جنگ را کنار شهید‌محمود کاوه جنگید و جانباز شد. اما دلش آرام نمی‌گرفت؛ تازه از حادثه منا برگشته بود.

یک سال دوندگی کرد و در‌نهایت با اجازه از سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی توانست راهی جنگ علیه داعش شود و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود، رسید. او در کربلای خان‌طومان از ناحیه پهلو و گردن مورد‌اصابت گلوله قرار گرفت و به جمع هم‌رزمان و یاران شهیدش پیوست. علی‌آقا بین ما پنج‌برادر از همه بزرگ‌تر بود و همان ابتدای جنگ تحمیلی از همه زودتر راهی جبهه شد و به کردستان رفت.

اوایل سال‌۶۰ من راهی جبهه شدم و یک‌سال بعد هم سید‌حسین آمد و به عملیات رمضان رسید. سید‌حسین در عملیات والفجر از ناحیه چشم جانباز شد. سال‌۶۳ نوبت به سید‌اسماعیل رسید که هنوز دانش‌آموز سوم راهنمایی بود، اما دلش طاقت نیاورد و راهی جبهه شد. او هم در عملیات کربلای‌۵ شیمیایی شد. علی‌آقا هم قبل‌از شهادت چندبار مجروح و شیمیایی شده بود. سید‌مجتبی، برادر کوچک‌تر، هم به جبهه و جنگ نرسید.

بچه‌های انقلابی در نیسان آبی و مینی‌بوس

سید‌رضا دوره نوجوانی و جوانی را در روستا پشت سر می‌گذارد و در بحبوحه انقلاب همراه سایر جوانان روستا به اعتراضات در شهر مشهد می‌پیوندد. او می‌گوید: یک نیسان آبی و مینی‌بوس، اهالی روستا را به شهر می‌بردند. در زمان انقلاب، وظیفه اصلی این دو وسیله، بردن بچه‌های انقلابی بود. زمان راهپیمایی‌ها را از دو روحانی که برای آموزش قرآن به روستا می‌آمدند، خبردار می‌شدیم. بعد ماشین‌ها از جوانان روستا پر می‌شد.

یک روستا پایین‌تر سر راه ژاندارمری بود و برای اینکه جلو ما را نگیرند از ماشین‌ها پیاده می‌شدیم و روستا را پیاده دور می‌زدیم و دوباره سوار ماشین‌ها می‌شدیم و به‌سمت مشهد می‌رفتیم. دو نفر از جوانان هم موتور داشتند و اعلامیه و کتاب برای بچه‌های روستا می‌آوردند. روستا‌های اطراف هم خبر‌ها را از روستای ما می‌گرفتند.

آموزش در پرکان دیلم

سید‌رضا اوایل سال‌۵۸ به طرقبه می‌رود و در مغازه یکی از آشنایان مشغول به کار می‌شود. با اهالی مسجد امام‌زمان (عج) طرقبه آشنا شده و همراه آن‌ها برای آرام‌کردن درگیری‌هایی که منافقان به وجود آورده بودند، راهی مشهد می‌شود. او می‌گوید: طرفداران بنی‌صدر و اعضای دیگر احزاب ساز مخالف با نظام می‌زدند و درگیری به وجود می‌آمد و ما هم از طرقبه می‌رفتیم تا با کمک سایر برادران انقلابی شرایط را آرام کنیم.

هنوز سربازی نرفته بودم که جنگ شروع شد. برادر بزرگم، سیدعلی، همان سال ۵۹ رفت. اوایل سال ۶۰ یکی از دوستانم پیشنهاد داد که ما هم راهی جبهه شویم. اما باید در مغازه می‌ماندم و به‌راحتی نمی‌توانستم کار را رها کنم. بالاخره به بهانه اینکه باید به سربازی بروم، با پدر خدابیامرز صحبت کردم و گفتم وقت سربازی است و باید نام‌نویسی کنم، اما هنوز هجده‌سالم کامل نشده بود.

دوست داشتم از نیشابور و از روستای خودمان راهی جبهه شوم. با جوانان روستا در بسیج ثبت‌نام کردیم و از همان‌جا به اهواز اعزام شدیم. آن‌هایی که آموزش نظامی دیده بودند، به کردستان می‌رفتند و کسانی را که مثل ما بودند و آموزش ندیده بودند، به اهواز فرستادند. به اهواز که رسیدیم، در مدرسه پروین اعتصامی ساکن شدیم. برای آموزش‌ها به پادگان پرکان دیلم رفتیم که خارج از شهر بود. تازه آنجا اسلحه ژ ۳ دست گرفتیم و تیربار دیدیم.

دو هفته بعد برای حفاظت از خاکریزی که کنار راه‌آهن خرمشهر زده بودند، به آنجا رفتیم، اما مسلح نبودیم. بعد از آن به دارالخوین رفتیم که آنجا به ما چند اسلحه ژ ۳، کلاشینکف و نارنجک دادند. در نخلستان‌های دارالخوین دوباره آموزش نظامی دیدیم. همان‌موقع صحبت از عملیات شکستن حصر آبادان بود که هم‌زمان شد با انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و به‌شهادت‌رسیدن آیت‌الله سید‌محمد بهشتی و عملیات به تعویق افتاد.

روز‌های سخت و پر‌فراز‌و‌نشیبی بود؛ جوانان با شنیدن اتفاقاتی که در تهران و سایر شهر‌ها می‌افتاد، ناراحت می‌شدند و قلبشان پر از غصه می‌شد، اما پا پس نمی‌کشیدند و با ایمان بیشتر راهی میدان مبارزه می‌شدند.

عملیات کربلای ۵، سخت و نفس‌گیر

سید‌رضا به جنگ می‌رود تا دوران سربازی را پشت سر بگذارد، اما هشت‌سال آنجا ماندگار می‌شود و با وجود مجروحیت، دوباره به مناطق عملیاتی بر می‌گردد. مهم‌ترین عملیات‌هایی که در آن‌ها حضور داشته، شامل عملیات بدر در هور‌العظیم، والفجر‌۸ در جنوب آبادان فاو، کربلای‌۵ در شلمچه، نصر‌۸ در سلیمانیه عراق و کردستان بوده است. سید‌رضا در عملیات کربلای ۵ فرمانده گروهان بوده است و حین عملیات مجروح و جانباز می‌شود.

او می‌گوید: عملیات شب ۱۹‌دی‌۱۳۶۵ با رمز «یا زهرا (س)» شروع شد. باید با کمک نیرو‌ها یکی از خاکریز‌های عراقی را در جزیره بوارین می‌گرفتیم. جلو گروهان بودم و باید از معبری رد می‌شدیم که کنار خاکریز عراقی‌ها بود. تعدادی از آن‌ها در گوشه سمت راست کمین کرده بودند و ما را از کنار دیدند.

رگبار شروع شد. اکثر گروهان از بچه‌های نیشابور و اهل روستای خودمان بودند. برادرم سید‌اسماعیل و دو پسر عمویم همراهم بودند. رگبار که شروع شد، به بچه‌ها گفتم وارد کانال شوند و نمی‌توانستند از جایشان تکان بخورند. با برادرم به‌سمت خاکریز رفتم و در مسیر از پهلو تیر خوردم که از پشتم گذشت.

هر‌طور بود، داخل خاکریز شدم. تاریک بود و عراقی‌ها نمی‌توانستند ما را به راحتی ببینند. به برادرم گفتم «به سمت کمین آن‌ها می‌روم و نارنجک می‌اندازم تا بچه‌ها بتوانند به خاکریز بیایند، اما تا شما مستقر شوید، همان‌جا می‌مانم.» برادرم گفت که «مجروح شده‌ای و نباید بروی»، اما کار را باید خودم تمام می‌کردم.

به او گفتم «چیزی نیست و تو هوای بچه‌ها را داشته باش.» خودم را به کمین رساندم و نارنجک را پرت کردم و چند عراقی کشته شدند. بچه‌ها وارد خاکریز شدند. در‌حالی‌که برادرم را صدا می‌کردم، به‌سمت آن‌ها رفتم تا من را اشتباهی به‌جای عراقی‌ها نزنند.

قطع انگشتان با نارنجک

چند‌ساعتی در همان خاکریز می‌مانند. سید‌رضا از نیرو‌ها می‌خواهد خاکریز را به شیوه خودشان تا قبل از صبح سنگربندی کنند و برای مبارزه آماده باشند. اما کمی دورتر از خاکریز، صدای عراقی‌ها را از یک خانه گلی می‌شنوند. در همان تاریکی با تعدادی از نیرو‌ها به‌سمت خانه می‌رود. با انداختن چند نارنجک عراقی‌ها را می‌کشد. نزدیک خانه بوده که یکی از نیرو‌ها به او خبر می‌دهد تیربارچی گروهان شهید شده است.

همراه نیرو‌ها به سمت تیربار می‌رود تا ببیند آنجا چه خبر است. او می‌گوید: رجبعلی دهنوی از بچه‌های یکی دیگر از روستا‌های نیشابور بود و با دیدن پیکرش خیلی ناراحت شدم. گلوله از پشت به سرش خورده بود؛ اول فکر کردم بچه‌های خودمان اشتباهی او را زده‌اند. پشت تیربار نشستم و به‌سمت نخلستان تیر زدم. بلند شدم و کناری نشستم. چند ثانیه نگذشته بود که از فاصله دورتر، تیر به سمت ما آمد. آنجا متوجه شدیم که تعدادی از عراقی‌ها سمت نخلستان هستند.

باید قبل از سپیده صبح، کاری می‌کردیم و تاقبل از آمدن تانک‌ها نیرو‌های عراقی را می‌کشتیم. در‌غیر‌این‌صورت در کمتر از نیم‌ساعت خاکریز را از ما می‌گرفتند. همراه چهارنفر از بچه‌ها به‌سمت نخلستان رفتیم. جاده‌ای کنار نخلستان بود. چهار‌دست‌وپا خودمان را نزدیک آن‌ها رساندیم. قرار شد چند نارنجک به‌سمت آن‌ها پرتاب کنم و بچه‌ها به آن‌ها شلیک کنند. نارنجک اول سُر خورد و به داخل کانال آب‌رسانی نخلستان نزدیک سه‌راه آمد و منفجر شد.

عراقی‌ها متوجه شدند که ما پشت جاده و نزدیک سه‌راهی هستیم. امان ندادم و دومین نارنجک را آماده کردم. دستم هنوز کامل بالای سرم نرسیده بود که نارنجک منفجر شد و دیگر چیزی نفهمیدم. یک‌ربع بعد بچه‌ها صدایم کردند. انگشتانم را از دست داده بودم و خون آن روی صورتم پخش شده بود. همه فکر کردند شهید شده‌ام.

با زحمت بلند شدم و فهمیدم قبل از اینکه نارنجک را پرت کنم، بقیه بچه‌ها با پرت‌کردن نارنجک و استفاده از تیربار، عراقی‌ها را کشته بودند. بلند شدم و دوباره به‌سمت همان خانه گلی رفتیم. نزدیک ۴ صبح بود و تیر اول را ۱۱‌شب خورده و خون زیادی از دست داده بودم. از بچه‌ها خواستم بی‌سیمچی و امدادگر را خبر کنند. به سنگر برنگشتم تا حال بچه‌ها خراب نشود.

 

۸ سال حضور در جبهه‌های جنگ به همراه ۳ برادر
ایمان و باور قلبی، رمز پیروزی

سید‌رضا دو کیلومتر پیاده می‌رود، اما خستگی امان نمی‌دهد و کمی استراحت می‌کند؛ بعد از نیم‌ساعت هر‌چه تلاش می‌کند، ضعف اجازه بلند‌شدن نمی‌دهد. او می‌گوید: رو به قبله شدم و به امام‌حسین (ع) سلام دادم، اما از قافله شهادت جا ماندم. نیم‌ساعت دیگر گذشت. جایی که نشسته بودم، یک خاکریز دو‌جداره بود و از سمت دیگر آن، نیرو‌ها برای عملیات می‌رفتند.

نیرو‌های گردان شهدا بودند. صدایی آشنا شنیدم. یکی از دوستانم، آقای حسینی، بود که از بچه‌ها می‌خواست تندتر حرکت کنند. صدایش کردم و به این سمت خاکریز آمد و گفت «سیدرضا! اینجا چه می‌کنی؟»

داستان را برایش گفتم و حالم را که دید، گفت «خودم به عقب می‌برمت؛ فقط باید به برادرت، سید‌علی، بگویم.» سید‌علی فرمانده یکی از گروهان شهدا بود. بعد از چند دقیقه برگشت و کولم کرد و تا نزدیک ماشین‌ها برد. با آمبولانس من را به عقب بردند. همان‌جا بیهوش شدم. چند‌روز بعد دیدم در بیمارستان یزد هستم. بعد هم برادرم، حسین، آمد دنبالم و به مشهد برگشتیم و در بیمارستان قائم (عج) بستری شدم. کربلای‌۵ یکی از سخت‌ترین عملیات‌های ایران در‌برابر عراق بود.

ارادت سیدعلی به ائمه (ع)

سید‌رضا از برادر بزرگ شهیدش، سید‌علی، خاطرات بسیاری دارد. وقتی از او صحبت می‌کند، بغض راه گلویش را می‌بندد. او می‌گوید: علی‌آقا مرد متدین و با‌ایمانی بود. به ائمه (ع) به‌ویژه حضرت فاطمه (س) و امام حسین (ع) ارادت ویژه‌ای داشت. تا‌جایی‌که می‌توانست به همه کمک می‌کرد.

به بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت و هوای کوچک‌تر‌ها را داشت. قبل از اینکه به سوریه برود، از او خواستم دختر کوچکش را عروس کند و بعد راهی شود. به او می‌گفتم «بازنشسته هستی و داری داوطلبانه می‌روی؛ حالا کمی دیرتر شود، ایرادی ندارد.»، اما معتقد بود که وقتی تکلیفی به گردنش هست، باید برود و می‌گفت «شما هستی و دخترم را عروس می‌کنی.»

درختان میوه، همدم و همراز زندگی

با اینکه از سال ۶۵ انگشتان دست راستش را از دست داده و تیر‌و‌ترکش خورده است، با اراده و لطف خداوند هیچ‌گاه دست از کار نکشیده و سعی کرده است در امور مختلف مشارکت داشته باشد. این‌روزهایش را بیشتر در باغش در همان روستای تنگه‌علیا می‌گذراند و درختان میوه، همدم و همراز زندگی او هستند. دوستان و هم‌رزمان قدیم روستایشان را می‌بیند و خاطرات را مرور می‌کنند.

سید‌رضا می‌گوید: به لطف خدا هر کاری اراده کردم، انجام دادم و در هیچ کاری کم نیاوردم. بعد از جانبازی هم کار سخت انجام دادم و هم کار‌های روزمره و عادی. بعد از اتمام جنگ در مرکز آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در باغرود نیشابور خدمت کردم و مرکز آموزش یکی از کار‌های سخت در حوزه نظامی است.

کوه‌نوردی، رزم شب و... بخشی از این فعالیت‌ها بوده است. بعد از بازنشستگی در کار ساخت‌و‌ساز بودم و حالا پسرانم کارم را دنبال می‌کنند و خودم در روستا و در دل طبیعت روزگار می‌گذرانم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44